فرهنگ و انديشه
پايگاه جواد مفرد كهلان
شنبه، فروردین ۱۶، ۱۴۰۴
معنی نام شهرک قرچک
نام قرچک به صورت اوستایی گِرِذَک و به شکل سنسکریتی گَرتَک به معنی محل شکاف و سوراخ بوده و اشاره به قنات آن دارد:
چون گفته میشود در قرچک یک قنات از شمال تا جنوب این شهر وجود داشته که به قنات ولی آباد معروف است و خیابان ولی آباد در کنار آن شکل گرفته که امروزه جز در کنار خط آهن و به دلیل ایجاد مشکل اثری از آن نیست.
جمعه، فروردین ۱۵، ۱۴۰۴
مأخذ اسطورهٔ نرجس خاتون شیعیان، اسطورهٔ سئوشیانتی فرانگ زرتشتیان است
(The origin of the myth of Narges Khatun of Shiites is the Seushyantic myth of Faranag from Zoroastrianism)
اسطورهٔ نرجس (نئیری-گئثَ، بانوی کشور) مادر مهدی موعود را از اسطورهٔ ایرانی فرانگ (دارای فرّ) مادر کی اپیوه (نگهبان خوبی) گرفته اند:
بر اساس روایتی که نرجسخاتون را اسیری از بیزانس (روم شرقی) معرفی میکند، وی از جانب پدری دختر یشوعا و نوه قیصر بیزانس و از جانب مادری از نوادگان شمعون لصفا -وصی عیسی- بودهاست. فضل بن شاذان در روایتی بیواسطه از حسن عسکری گزارش میکند که مادر حجت بن الحسن، دختر پسر قیصر بیزانس است. در این روایت آمدهاست که شاهدخت بیزانسی ابتدا مریم (مادر عیسی) و فاطمه را در خواب میبیند که از او میخواهند مسلمان شده و به اسارت لشکریان مسلمانان درآید و این چنین او اسیر شده و به بازار بردهفروشان سامرا میرسد و هادی (امام دهم شیعیان امامیه) او را خریده و به حکیمهخاتون و سپس فرزندش، حسن عسکری، میسپارد. نشانههای بارداری نرجس مخفی نگه داشته شده و پس از زایش فرزند، تنها به چهل نفر از نزدیکان نشان داده میشود. امیرمعزی این روایت را بدون شک افسانهای و نمادین دانسته است.
متقابلاً داستان فرانگ مطابق نسخهٔ ایرانی بندهشن چنین است: "فَرّ فریدون در ریشهی نیی در کنار دریای وئوروکش (اقیانوس) روییده بود. ویتی ریسا (خوب افزاینده، منظور رؤسا شاه اورارتو) برای انتقال فرّ به نسل خود، دست به نیرنگی زد. او مدت سه سال ماده گاوی را بر آن داشت که آبی را که از ساقهی نی تراوش میکرد، بنوشد. بر اثر این نیرنگ، فرّ فریدون به بدن گاو داخل شد (مقایسه کنید با شیوهی انتقال فرّ از راه گیاهی مقدس به گاو و از شیر گاو به پدر زرتشت؛ یعنی پوروشسپ و از نطفهی وی به رحم دغدو مادر زرتشت و زاییده شدن زرتشت با آن فر (جلد دوم، تاریخ مطالعات دینهای ایرانی، زرتشت نامه). ویتی ریسا شیر گاو را به سه پسر خود خورانید ولی با تمام کوششهایی که در این باره کرد، نتیجه نگرفت و فرّ به دخترش فرانگ رسید. ویتی ریسا چون از این حال آگاه شد کوشید تا با دخترش آمیزش کند. اما فرانگ از او گریخت و نذر کرد که نخستین پسر خود را به اوشبام (سئوشیانت هوشیدر بامی) دهد. اوشبام او را از چنگ پدر رهایی بخشید و فرانگ نیز نخستین پسر خود را بدو داد و او "کی اَپیوه پسر کیقباد" (اوپیته پسر دیاکو در دربار رؤسا پادشاه اورارتو) بود.
در مقام مقایسهٔ دو اسطوره، قیصر روم در جای ویتی ریسا (رؤسا پادشاه اورارتو)، امام هادی (هدایت کننده) به جای اوشبام (سئوشیانت اوشیدر بامی)، نرجس (بانوی کشور) به جای فرانگ (دارای فرّ) و امام مهدی موعود (موعود هدایت شده یا نگهبان بزرگ= مَه-دایه) در جایگاه اپیوه (نگهبان خوبی) و سئوشیانت استوت ارته (منجی نگهبان قانون پاک یا منجی ستوده به پاکی) است.
आपवते{आपू} verb Apavate[ApU] flow towards after purification
आपवते{आपू} verb Apavate[ApU] be pure
بر اساس این اسطورهٔ زرتشتی می توان سه موعود زرتشتی (سئوشیانت ها، سودرسانها) یعنی اوخشیت ارته (پرورانندهٔ قانون مقدس، اوشیدر بامی، اوشبام) و اوخشیت نمه (پرورانندهٔ دین) و استوت ارته (استوار دارندهٔ قانون مقدس) را به ترتیب اُخروی شدهٔ پادشاهان کیانی (مادی)، کیقباد (قاضی، دیاکو)، فرودسیاوش (دیندار سودرسان، فرائورت) و هئوسَروه (معتمد خوب، کیخسرو، کیاخسار) گرفت:
कव्य adj. kavya wise
हेतु m. hetu (ita) manner
श्रेय m. shreya trustfulness
श्रेय m. shreya trust
श्रेय m. shreya reliance
گفتنی است نام مادر سئوشیانت استوت ارته یعنی ویسپَ تئوروئیری (همه سراسر دوستدار) و مادر کیخسرو یعنی ویسپان فریا (دوست داشته شده توسط همگان) یکی است. واژهٔ تئورُ در نام ویسپَ تئورُوئیری را به معنی تورانی گرفته و ویسپان فریا (فریان ویسپ، فرنگیس) را دختر افراسیاب تورانی به شمار آورده اند.
بر این پایه بر خلاف منابع زرتشتی نه سئوشیانتها اولاد زرتشت سپیتمان بلکه زرتشت سپیتمان که بنا به هرتسفلد همان سپیتاک سپیتمان (نوادهٔ دختری آستیاگ آخرین پادشاه ماد، داماد و پسرخواندهٔ کوروش و حاکم بلخ) است، از اولاد سئوشیانتها بوده است.
چهارشنبه، فروردین ۱۳، ۱۴۰۴
اتیمولوژی واژهٔ دگیرمان (دئیرمان، آسیاب)
ترکیب واژهٔ دگیرمان/تگیرمان (آسیاب) را در ترکی مرکب از تِگیر و مان گرفته و مأخذ هر دو را نامعلوم اعلام داشته اند. ولی این دو به صورت تیگِر (بُرنده، خُرد کننده)- مان (خانه) در زبانهای ایران شرقی معنی خانهٔ آرد کردن را می داده اند.
معنی اصلی عجم و عرب در زبان اکدی-آسوری (The original meaning of Ajam and Arab in the Akkadian-Assyrian language)
عجم به صورت اَگمُّ (اَجَم) در زبان سامی اکدی به معنی ساکن نواحی پر آب در نقطه مقابل نام عرب به معنی بیابان نشین بوده است.اَگمُّ (اَجمَ، منسوب به نواحی پر آب) در اکدی -آسوری معادل جَم (اَلجمَّ) عربی است که کسانی قبلاً به وجود این یکی پی برده اند ولی متوجه معنی متضاد عرب (بیابان نشین) و اجم (عجم: منسوب به ناحیهٔ پر آب) نشده اند:
agammu (ajamu):
[Humanities → Geography]
a marsh, a lagoon, wet mud , silt.
ḫarbānu:
[Humanities → Geography]
desert dweller ;
ḫarābu : G. to be(come) deserted Š. to devastate, lay waste Št. to be devastated
ḫaradu (1) : [Humanities → Geography] a desert place (?) ;
ḫarbu (1) : [Humanities → Geography] deserted ; n. : desert.
وجود دو اصطلاح متقابل عرب و عجم به پیش از حاکمیت عربها بر عجمها بر میگردد. ولی اعراب لغت اکدی اجم (مردم نواحی پر آب) را به مفهوم عامیانهٔ عربی گنگ و لال آن (عجم) گرفته و فصاحت زبان عربی را مقابل آن نهاده اند.
جمعیت خرد پیشه گان به نقل از فصلنامه شماره۸۳ حوزه ۲ در رابطه با ریشه های نام عجم آورده: کلمه یم و جم به معنی گروه و دسته و به معنی آب و رودخانه و یا دریا است. نام یکی از مشهورترین پادشاهان یا پیامبران اساطیری ایران نیز با آن پیوند دارد. ریشه سامی و یا آریایی این کلمه قابل اثبات نیست اما در عربی کلمه با حرف (وای) شروع نمیشود پس یم نمیتواند عربی باشد. چون وزن آن هم عربی نیست. طبق قاعده زبان عرب به اسم جم الزاماٌ ال اضافه میشود به صورت الجم. اما چون ج در «جم» اگرچه از حروف قمری است اما به چند دلیل و از جمله اینکه اصل کلمه غیر عربی است در هنگام خواند ال جم همان قاعده حروف شمسی انجام می شود و بنا برین در آن حرف «ل» تلفظ نمیشود. جم و یم در زبان عرب نیز به معنی دریا برکه بوده است.
در واکاوی واژه ی عجم و پژوهش سبک شناسی این واژه در رابطه با بیت معروفی از برخی نسخ شاهنامه (بسی رنج بردم در این سال سی/عجم زنده کردم بدین پارسی) گفته شده است این که واژهٔ عجم در چند بیت اصیلِ شاهنامه به کار رفته است، نشان می دهد که واژهٔ عجم نزدِ فردوسی به هیچ عنوان افادهٔ توهین نمی کرده، بلکه صرفا معنای نژادی داشته و نسبت به واژهٔ عرب (صحرانشین)، مرجح هم بوده است.
عجم در لغت نامهٔ دهخدا. [ ع َ ج َ] (اِخ) خلاف عرب. (اقرب الموارد). غیر عرب از مردم. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ایران و توران و مردم غیر عرب را نیز عجم گویند. (غیاث اللغات). || مردم ایران. ایرانی:
کجا شد فریدون و ضحاک و جم
مهان عرب خسروان عجم.
فردوسی.
مرغان بر گل کنند جمله به نیکی دعا
بر تن و بر جان میر بارخدای عجم.
منوچهری.
مرد را چون هنر بباشد کم
چه ز اهل عرب چه ز اهل عجم.
سنایی.
تا آخر ایام یزدجردبن شهریار که آخر ملوک عجم بود بدین قرار بماند.(کلیله و دمنه).
تو کعبه ٔ عجم شده او کعبه ٔ عرب
او و تو هر دو قبله ٔ انسی و جان شده.
خاقانی.
غم ترکان عجم کان همه ترک ختنند
نخورم چون دل شادان به خراسان مانم .
خاقانی.
همه ملک عجم خزانه ٔ من
در عرب ماند خیلخانه ٔ من.
نظامی.
یکی از ملوک عجم طبیبی حاذق به خدمت مصطفی (ص) فرستاد. (گلستان).
که را دانی از خسروان عجم
ز عهد فریدون و ضحاک و جم.
سعدی (بوستان).
چنین گفت شوریده ای در عجم
به کسری که ای وارث ملک جم.
سعدی (بوستان).
سهشنبه، فروردین ۱۲، ۱۴۰۴
سور به معنی پناهگاه نیرومند هندوایرانی به نظر می رسد
در ملحقات لغت نامهٔ دهخدا سور را به معنی دیوار قلعه و حصار آورده ولی آن را به نقل از برهان اصل آن را عربی انگاشته اند که از لغات قرآنی هم هست؛ ولی این کلمه در پهلوی به معنی پناهگاه نیرومند آمده است که بر گرفته از کلمهٔ اوستایی و سنسکریتی سورَ به معنی نیرومند (پناهگاه نیرومند، سور-وَر) است:
Śūra (शूर).—a. [śūr-ac] Brave, heroic, valiant, mighty
در فصلی از بندهشن که عنوان "نبرد آفریدگان مادی با اهریمن" دارد ("بخش هشتم" در ترجمهٔ مرحوم مهرداد بهار)، دربارهٔ کوهها میگوید (ص ۱۰۳-۱۰۴ از چاپ آقای پاکزاد):
ciyōn gōwēd ku frāz dād ēstēnd sūr ō āsrōnān ud artēštārān ud wāstaryōšān.
"در اوستا چنین گوید که (کوهها) را آفریدهاند که سور روحانیون و جنگاوران و کشاورزان و شبانان باشند."
چون در خود اوستا، زامیادیشت هم به جای واژهٔ سور، در اینجا درَئونَ (درو-ئون، پناهگاه نیرومند) آمده است.
سور در ملحقات لغت نامهٔ دهخدا:
سور. (سُ وَ). (ع اِ) دیوار قلعه. (برهان). باره ٔ شهر. (منتهی الارب). مربض.(نصاب الصبیان). دیوار حصار. (دهار). بارو، ج، اسوار. اسیران. (مهذب الاسماء). باره. (تفلیسی) (مجمل اللغة). دیوار قلعه و شهرپناه. (غیاث): با کالیجار بترسید و سوری استوار گرد بر گرد شهر «شیراز» درکشید. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 133). در سور سر رسیده و دیده بچشم سر خلوت سرای قَدَمَت بی چون و بی چرا. خاقانی.
گه از سوز جگر در سور سر دلبران بودن گه از راه صفت بر خوان اخوان الصفا رفتن.
خاقانی.
از آن جماعت در اندرون حصار گریختند و بسور و قصور آن اعتصام جستند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
کنونم نگه کن به وقت سخن
بیفتاد یک یک چو سور کهن. سعدی.
فیروزان و شندر کهن ناحیهٔ غار (خوار، گرمسار) با فیروز کوه و شریف آباد همخوانی دارند
فیروزان (فیروز کوه/فیروز کوی، دیمه/ده بزرگ) چنانکه طبری آورده به معنی ساختهٔ فیروز ساسانی است و شندر به معنی محل دارای کندوی عسل به نظر می رسد:
مطابق لغت نامهٔ دهخدا: غار. (اِخ) نام بلوکی به نزدیکی طهران. ناحیتی به جنوب غربی طهران. در نزهة القلوب حمداﷲ مستوفی آمده: و طهران و فیروزان از معظم ناحیت غار (خوار) است. این ولایت به چهار قسم است ناحیت اول بهنام و در او شصت پاره دیه است، ورامین و خاوه از معظم قرای آن ناحیه است . دوم ناحیت سبورقرچ و در او نود پاره دیه است . قوهه و شندر و ایوان کیف (ایوانکی) از معظم قرای آنجاست.
جمعه، فروردین ۰۸، ۱۴۰۴
ریشهٔ واژهٔ مله (شنا کردن) و ملوان در کُردی و لُری
نظر به اینکه در زبانهای هندوایرانی حرف «پ» به وساطت «و» به حرف «م» قابل تبدیل است (نظیر آپ= آو، وَند= مَند) ریشهٔ هندوایرانی مله و ملوان، پلَوَ و پلَوان سنسکریت است:
प्लव m. plava swimming
प्लव m.n. plava small ship
प्लव m.n. plava boat
प्लव m.n. plava raft
प्लव m.n. plava float
واژهٔ ملوان ربطی به واژهٔ سامی ملّاح (کشتی ران) ندارد چون ترکیب ناهنجار ملّاح بان/ملّاح وان معنی نگهدارندهٔ کشتی ران را می دهد نه معنی خود کشتیبان را.
واژهٔ جنوبی بَلم نیز برگرفته از این واژهٔ سنسکریتی پلَوَ (قایق) به نظر می رسد.
دوشنبه، فروردین ۰۴، ۱۴۰۴
مآخذ نامهای تاجیک و پشتون
(Source of Tajik and Pashtun names)
به نظر می رسد نام تاجیک متعلق به تایوئه جیک ها یعنی یوئه جی های بزرگ (تخاران، شاخهٔ اکثریت یوئه جی ها) باشد که بر مخلوط آنان با دربیک/دری زبانان اطلاق شده است. و نامهای افغان و پختون (اشراف) مربوط به هپتالان (ابدالی ها) بوده باشد که به مخلوط آنها با پاکتیک ها اطلاق شده است:
आभग m. Abhaga one who is to be honoured by a share
आप्त adj. Apta respected
अल n. ala excellent
पक्ति f. pakti respectability
چینیها نام تخار ها (شاخهٔ بزرگ یوئه جی ها) را تا-یوئه-جیک (یوئه جی بزرگ، مه یوئه جیک) می نامیدند که این تایوئه جیک، مه یوئه جیک و یوئه جیک مأخذ نامهای تاجیک و مأجوج و یأجوج به نظر می رسند که از سمت دیوار بزرگ چین آمده بودند:
Tā (ता).—Excellence, eminence; greatness.
معنی افغان و پشتون
در گزارش منجم هندی قرن ششم میلادی Varāha Mihira نام افغان به صورت اوگانه به معنی سرزمین سرزمین نجبا و دینداران و در کتیبهٔ شاپور ساسانی به صورت بغانه (منسوب به دینداران و خداپرستان) آمده است. در عهد ساسانی حاکمان آنجا را فغانیش یعنی رهبر افغانها می گفته اند. هندوان باستان افغانستان را آریا ورته (مراتع نجبا) و یونانیان آریانا (سرزمین نجبا) می نامیده اند:
आभग m. Abhaga one who is to be honoured by a share
نشسته در آن دشت بسیار کوچ
ز افغان و لاچین و کرد و بلوچ.
فردوسی.
من ایدر بمانم نیایم براه
نیابم به افغان و لاچین سپاه.
فردوسی.
نام پختون آن به صورت بختون به معنی منسوب به دینداران و نجبا بوده است و پتهان هندوان (مردم محترم) ترجمه و واژهٔ پشتون صورتی از آن است:
भक्त adj. bhakta faithful
भक्त m. bhakta worshipper
«خ» گاهی بدل ِ «ش» آید:
افراختن = افراشتن.
فراخه = فراشه.
فراخیدن = فراشیدن.
ریشهٔ نامهای تاجیک و دری
نامهای کهن دادیک و تاجیک و دروپیک (دربیک، دری) اشاره به سکاییان پارسی برگ هئومه دارند.
به بیان دیگر نامهای سکاییان پارسی برگ هئومه، دروپیک (درو-پیک، دارای دارو و عصارهٔ خوردنی) و دربیک و دری و دادیک و حتی تاجیک مرتبط و مترادف می نمایند:
सूम m. sUma (hauma) milk
दार्भ adj. dArbha made of bunch of grass
द्रु m. dru tree, drug
पयस् n. payas juice
दाधिक adj. dAdhika made of or mixed or sprinkled with coagulated milk.
दधिक n. dadhika cheese
तेजस् n. tejas fresh butter
तेजस् n. tejas essence
معنی یوئه جی، یوئه جژی و تایوئه جی (تایوئه جیک، تاجیک)
یوئه جی به معنی زوج قوم و یوئه جژی (زوج قوم کوچک) و تايوئجی به معنی (زوج قوم بزرگ، تخار، کوشان) است:
तायते{ताय्} verb 1 tAyate[tAy] spread
युज m. yuja connectors
در تبر زرین بلخ نام یوئه جی با توتم کرکس دو سر ایشان ربط داده شده است:
युङ्क्ते{युज्} verb yunkte[yuj] unite
आज m. Aja vulture
در این تبر آیینی، هپتالیان با توتم گراز و سکائیان بلوچستان با توتم ببر بالدار در دو سوی یوئه جی ها نشان داده شده اند.
منابع عمده:
١- تاریخ ایران باستان، حسن پیرنیا.
۲- ایران در عهد باستان، محمد جواد مشکور.
٣- جادهٔ ابریشم جلد ١ و ٢ علی اکبر مظاهری.
۴- فرهنگ لغات سنسکریت آنلاین.
۵- لغت نامهٔ دهخدا.
معنی ورمز و ورمزیار
ورمز/ورمذ به صورت اوستایی وَر-میث به معنی خانهٔ دوست داشتنی است. بنابراین جشن ورمز ککچای سمنانی ها به معنی جشن دختران خانهٔ دوست داشتنی و نام قصبهٔ ورمزیار آذربایجان به معنی دارای خانه های دوست داشتنی می باشد.
واژهٔ عید معرّب به نظر می رسد
واژهٔ معرّب عید مترادف جشن و شادی است:
एधतु m.f. edhatu [edh] happiness
एधस् n. edhas [edh] happiness
Ida (eda): a female given name: from a Germanic word meaning “happy.”
از سوی دیگر در فرهنگ سنسکریت-فارسی جلالی نائینی واژۀ ایدا iDA به معانی تفریح و تفرج و آسایش و سرزندگی آمده است. این واژه به وضوح می تواند اصل واژۀ معرّب عید باشد؛ چون واژۀ عید در قاموس لغات قرآن ذکر شده است لذا این واژه در زبانهای هندوایرانی و سامی مشترک بوده است:
इडा f. iDA refreshment,
کلمۀ اوستایی ایژَ به معنی خوشبختی و آسایش و آرامش شکلی از این واژۀ سنسکریتی ایدا به نظر می رسد.
کلمۀ مشابه عید (هَدو اکدی) در زبانهای سامی هم وجود دارد ولی شکل سنسکریتی ایدا به عید نزدیکتر است:
ḫadû [ḪÚL : ] (vb. u/u ; stat. ḫadi)
[Moral life → Feelings]
G. to rejoice, be joyful about sth. ; to wish, be willing ; to be content with sth. (+ana) D. to make happy Š. to make s.o. rejoice N. to reach an agreement (?)
Comparison with other Semitic languages :
•Proto-Semitic : *ḫadāw
•Syriac : ḥdi ܚܕ݂ܼܝ
•Hebrew : ḥādā חָדָה
•Ugaritic : ḫdw
اشتراک در:
پستها (Atom)