چهارشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۸

نام و نشان کهن برخی از جزایر ایرانی خلیج فارس

نام قدیم خلیج فارس در اسطوره معروف اوتناپیشتیم به معنی دریای مصب رودخانه ها آمده است که شکل سومری آن را که برجای نمانده است می توان از روی لغت نامه سومری به صورت "َآبّا (دریا)-پو –ری-یا(مصب دور رودخانه ها) سا (سمت و سوی)" بازسازی کرد از اینجاست که داریوش در کتیبه اش نام آن را به صورت دریای سمت پارس آورده است. می دانیم خود نام پارس در زبانهای هندوایرانی به معنی سرزمین کناری را می دهد. حال برویم به سوی موضوع مورد بحث یعنی بررسی نام و نشان برخی از جزایرایرانی خلیج فارس. جزیره ابوموسی یعنی گپ سبزو نشانگر آن است که این جزیره در گذشته های دوردست به خدا- انسان جاودانه دریاها یعنی خضر (سبز) یا همان ائا ایزد خرد و آبهای ژرف آبهای بابلی و به تفسیری دیگر بنده او اوتناپیشتیم (شخص جاودان، نوح) نسبت داده میشده است. ابوموسی (در اصل ایرانی خود به معنی جزیره ماهی که شرحش در ذیل خواهد آمد) در این باب استثناء نیست چه در تمامی نواحی سواحل ایرانی خلیج فارس و دریای عمان قدمگاههای خضر نبی پراکنده شده اند که بی شک نشانگر تأثیر تمدن غنی فرهنگ بابلی بر این منطقه است. همانکه در قرآن به اشاره محل پیر مردعاقل (=ادریس، آتراهاسیس بابلیها) که ساکن محل دریای محل تلاقی دریاها (مجمع بحرین، منظور بحرین) خوانده شده است. اگر بنای روایت قرآنی را از بابل بدانیم در این صورت در آنجا ائا/خضر با موسی (موش هوشو= مار سمبل "مردوک پسر ائا" که زاده معبد آبها=ائا به شمار می رفت) همنشین به شمار آمده است. طبق اسطوره قرآنی موسی و یوشع و خضر با ماهی همراهشان سفر دریایی خود را از جزیره خضر (گپ سبزو) به سمت بحرین (میشماهیک) انجام داده اند. ایرانیان موسی را در جایگاه مردوک –موش هوشو را در مقام خدای پذیرفته شده اپم نپات یعنی زاده ناف آبها می نامیده اند. براین اساس در واقع ابوموسی یعنی جزیره پدر موسی(مردوک، ماردوش= مارنشان) اشاره به خود همان خضر/ادریس یعنی ائا (خدای معبد آبها) یا همان انکی (خدای زمین) در نزد سومریها است. اما این نام ایرانی بوده و به معانی جزیره واقع در میانه دریا و جزیره ماهی است. نام جزایر همسایه ابوموسی یعنی تنب بزرگ و تنب کوچک را که به فارسی مارستان نامیده میشوند و نیز فرور و بنی فرور را می توان در این رابطه مورد بررسی قرارداد:
نام و نشان جزایر تنب بزرگ و تنب کوچک و فرور و بنی فرور: در فرهنگنامه انترنتی ویکیپدیا گفته شده است که ابن بلخی در فارسنامه و حمدالله مستوفی در نزهته القلوب از جزایر تنب بزرگ و کوچک یاد نموده اند. نگارنده دسترسی به فارسنامه ابن بلخی ندارد ولی نامی که حمدالله مستوفی برای جزایر خلیج فارس و محل صید مروارید ذکر نموده است عبارت هستند از: "هرموز، قیش (کیش)، بحرین، خارک، خاسل (خاشک، خارکو)، کند (محل کندن[برگ برای تغذیه دامها]، قشم)، آناشاک (بدون ساقه،لارک)، لاور (لاوان)، ارموز، ابرکافان و غیر آن." از این میان نام ابر کافان را به عربی می توان به معنی "محل مجازات جانوران گزنده کمین کرده" گرفت که معادل پهلوی آن تناپوهران (محل مجازات) میگردد که علی القاعده به صورت تنب بر روی نام این جزایر باقی مانده است. عنوان ایرانی کنونی این جزایر یعنی مارستان گواه صادق این معنی است. در این رابطه نام جزایر فرور و بنی فرور را نظر به کلمه پهلوی فره (پرنده) که در زبان آذری بر جای مانده است می توان به معنی دارای پرندگان دریایی معنی نمود که این دو جزیره به دارابودن آنها نیز معروف هستند.
اما خود مفهوم معبد ایزد آبها (=ائای سومریان) چنانکه از شرح منابع کهن یونانی بر می آید در جزیره آراکیا (ایکارا، جزیره دارای ارگ و معبد سترگ و خارا) یعنی جزیره خارک واقع شده بوده است. بنابراین نظر به تازگی روایت قرآنی مسلم به نظر میرسد که آن در خود محیط مکه و مدینه در بین خود اعراب عربستان بر اساس روایات کهن توراتی و بابلی و اخبار جغرافیای تاریخی نواحی خلیج فارس پدید آمده است چه محلی که در خلیج فارس با موسی ربط دارد از سویی همان جزیره ابوموسی در تنگه هرمز (مجمع بحرین واقعی) و از سوی دیگر بحرین است. ولی موسی تاریخی فلسطین و مصر کجا و خلیج فارس دوردست کجا. در اسطوره قرآنی اصحاب کهف موضوع سفر موسی و یوشع (منجی) و خضر در مجمع آبها و زنده شدن ماهی کاملاً منشاً بحرینی آن را عیان می سازند. چه نام ایرانی بحرین میش ماهیک بوده است (مردانی که می توانند مانند ماهیان به شنا کنند و به اعماق روند) اما این نام می توانست در هیئت ایرانیش به معنی ماهی مرده هم گرفته شود که در اسطوره قرآنی اصحاب کهف به همین معنی هم آمده است. لذا اعراب معنی اصلی آنرا کنار گذاشته و ظاهر آن را با موسی تورات و یوشع (منجی، مسیح، در اینجا در واقع ماسیه یعنی منسوب به ماهی) ربط داده اند. وجه اشتقاق عامیانه ایرانی زنده شدن ماهی و همراه ماهی نیز از این نام فارسی مستفاد میگردد که در اسطوره قرآنی صریحاً ازاین مفاهیم سخن به میان آمده است. جالب است که یونانیها نام ائای بابلی ها را در زبان خود اوآنس (یونس) قید کرده و او را خدا-نسان نیمه ماهی و نیمه آدمی معرفی نموده اند که از دریا بر آمده و خط را به مردم یاد داده و به دریا باز گشته بود. به طوری که اسطوره قرآنی مربوط به جزایر بحرین- ابوموسی در خواهیم یافت در تلفظ عربی ابوماسی (جزیره ماهی) جز اول را از ریشه عربی اِبا یعنی امتناع، ناشکیبایی و سرکشی و همچنین از کلمه بابلی ابّا یعنی پیر مرد و دریای مینوی گرفته جزء دوم را با نام عبری موسی مطابقت داده اند. کلمه ابّو در زبان سومری به معنی دریا بوده و با کلمه آب فارسی هم ریشه است. بر این پایه نام ابوظبی نه به معنی عربی پدر غزال بلکه با توجه به موقعیت شهر ابوظبی باید به معنی بابلی محل داخل دریا بوده باشد. بابلیان سرزمینهای سواحل خلیج فارس و دریای عمان در دو سوی تنگه هرمز را ماگان و ماگوران(مکوران، مکران) نامیده اند که به معنی مردم قایقران هستند. نام ایرانی ساکنین این مناطق را یونانیان ائوتیان آورده اند یعنی "مردمی که در آبها دریاها رفت و آمد میکنند". جالب است نام سرزمین عُمان را نیز در زبان عربی می توان به معنی کشور مردم قایقران معنی نمود.
داستان قرآنی موسی و یوشع و خضر و ماهی محل مجمع بحرین در سایت اسلامی هلال از این قرار آمده است: خداى سبحان به موسى وحى كرد كه در سرزمينى بندهاى دارد كه داراى علمى است كه وى آن را ندارد، و اگر به طرف مجمع البحرين برود او را در آنجا خواهد ديد به اين نشانه كه هر جا ماهى زنده - و يا گم - شد همانجا او را خواهد يافت. موسى (عليهالسلام ) تصميم گرفت كه آن عالم را ببيند، و چيزى از علوم او را فرا گيرد، لا جرم به رفيقش اطلاع داده به اتفاق به طرف مجمع البحرين حركت كردند و با خود يك عدد ماهى مرده برداشته به راه افتادند تا بدانجا رسيدند و چون خسته شده بودند بر روى تخته سنگى كه بر لب آب قرار داشت نشستند تا لحظه اى بياسايند و چون فكرشان مشغول بود از ماهى غفلت نموده فراموشش كردند.
از سوى ديگر ماهى زنده شد و خود را به آب انداخت - و يا مرده اش به آب افتاد - رفيق موسى با اينكه آن را ديد فراموش كرد كه به موسى خبر دهد، از آنجا برخاسته به راه خود ادامه دادند تا آنكه از مجمع البحرين گذشتند و چون بار ديگر خسته شدند موسى به او گفت غذايمان را بياور كه در اين سفر سخت كوفته شديم . ...
. 60و (ياد كن ) چون موسى به شاگرد خويش گفت : آرام نگيرم تا به مجمع دو دريا برسم ، يا مدتى دراز بسر برم .. .61و همين كه به جمع ميان دو دريا رسيدند، ماهى شان را از ياد بردند و آن ماهى راه خود را به طرف دريا پيش گرفت
. 62و چون بگذشتند، به شاگردش گفت : غذايمان را پيشمان بيار، كه از اين سفرمان خستگى بسيار ديديم .
63 .گفت : خبر دارى كه وقتى به آن سنگ پناه برديم ، من ماهى را از ياد بردم ؟ و جز شيطان مرا به فراموش كردن آن وانداشت كه يادش نكردم و راه عجيب خود را پيش ‍ گرفت.
64 . گفت : اين همان است كه مى جستم . و با پى جويى نشانه قدمهاى خويش بازگشتند.
65 .پس بنده اى از بندگان ما را يافتند كه از جانب خويش رحمتى بدو داده بوديم و از نزد خويش دانشى به او آموخته بوديم .
.66 موسى بدو گفت : آيا تو را پيروى كنم كه به من از آنچه آموخته اى ، كمالى بياموزى ؟
.67 گفت : تو به همراهى من هرگز شكيبايى نتوانى كرد.
68 .چگونه در مورد چيزهايى كه از راز آن واقف نيستى ، شكيبايى مى كنى ؟
69 . گفت : اگر خدا خواهد، مرا شكيبا خواهى يافت و در هيچ باب نافرمانى تو نمى كنم.
.70 گفت : اگر به دنبال من آمدى ، چيزى از من مپرس تا درباره آن مطلبى با تو بگويم .
71 . پس برفتند و چون به كشتى سوار شدند، آن را سوراخ كرد. گفت : آن را سوراخ كردى تا مردمش را غرق كنى ؟ حقا كه كارى ناشاسته كردى.
.72 گفت : مگر نگفتم كه تو تاب همراهى مرا ندارى ؟
73 . گفت : مرا به آنچه فراموش كرده ام ، بازخواست مكن و كارم را بر من سخت مگير.
74 . پس برفتند تا پسرى را بديدند و او را بكشت . گفت : آيا نفس محترمى كه كسى را نكشته بود. بيگناه كشتى ؟ حقا كارى قبيح كردى.
75 .گفت : مگر به تو نگفتم كه تو به همراهى من هرگز شكيبايى نتوانى كرد؟
76 . گفت : اگر بعد از اين چيزى از تو پرسيدم ، مصاحب من بكن ، كه از جانب من معذور خواهى بود.
77 . پس برفتند تا به دهكده اى رسيدند و از اهل آن خوردنى خواستند و آنها از مهمان كردنشان دريغ ورزيدند، در آنجا ديوارى يافتند كه مى خواست بيفتد، پس آن را به پا داشت . گفت : كاش براى اين كار مزدى مى گرفتى .
78 . گفت : اينك (موقع ) جدايى ميان من و توست و تو را از توضيح آنچه كه توانايى شكيباييش را نداشتى ، خبردار مى كنم.
79 .اما كشتى براى براى مستمندانى بود كه در دريا كار مى كردند. خواستم معيوبش ‍ كنم ، چون كه در راهشان شاهى بود كه همه كشتيها را بغصب مى گرفت
80. اما آن پسر، پدر و مادرش مؤ من بودند، ترسيدم به طغيان و انكار دچارشان كند.
81. و خواستم پروردگارشان پاكيزه تر و مهربان تر از آن عوضشان دهد.
82 . اما ديوار از دو پسر يتيم اين شهر بود و گنجى از مال ايشان زير آن بود، و پدرشان مردى شايسته بود. پروردگارت خواست كه به رشد خويش رسند و گنج خويش بيرون آرند. رحمتى بود از پروردگارت ، و من اين كار را از پيش خود نكردم . چنين است توضيح آن چيزها كه بر آن توانايى شكيبايى آن را نداشتى.
(از سوره مباركه كهف)
.
داستان موسى و خضر (ع ) در قرآن
خداى سبحان به موسى وحى كرد كه در سرزمينى بندهاى دارد كه داراى علمى است كه وى آن را ندارد، و اگر به طرف مجمع البحرين برود او را در آنجا خواهد ديد به اين نشانه كه هر جا ماهى زنده - و يا گم - شد همانجا او را خواهد يافت .
موسى (عليهالسلام ) تصميم گرفت كه آن عالم را ببيند، و چيزى از علوم او را فرا گيرد، لا جرم به رفيقش اطلاع داده به اتفاق به طرف مجمع البحرين حركت كردند و با خود يك عدد ماهى مرده برداشته به راه افتادند تا بدانجا رسيدند و چون خسته شده بودند بر روى تخته سنگى كه بر لب آب قرار داشت نشستند تا لحظه اى بياسايند و چون فكرشان مشغول بود از ماهى غفلت نموده فراموشش كردند.
از سوى ديگر ماهى زنده شد و خود را به آب انداخت - و يا مرده اش به آب افتاد - رفيق موسى با اينكه آن را ديد فراموش كرد كه به موسى خبر دهد، از آنجا برخاسته به راه خود ادامه دادند تا آنكه از مجمع البحرين گذشتند و چون بار ديگر خسته شدند موسى به او گفت غذايمان را بياور كه در اين سفر سخت كوفته شديم.
در آنجا رفيق موسى به ياد ماهى و آنچه كه از داستان آن ديده بود افتاد، و در پاسخش گفت : آنجا كه روى تخته سنگ نشسته بوديم ماهى را ديدم كه زنده شد و به دريا افتاد و شنا كرد تا ناپديد گشت ، من خواستم به تو بگويم ولى شيطان از يادم برد - و يا ماهى را فراموش كردم در نزد صخره پس به دريا افتاد و رفت . موسى گفت : اين همان است كه ما، در طلبش بوديم و آن تخته سنگ همان نشانى ما است پس بايد بدانجا برگرديم.
بى درنگ از همان راه كه رفته بودند برگشتند، و بندهاى از بندگان خدا را كه خدا رحمتى از ناحيه خودش و علمى لدنى به او داده بود بيافتند. موسى خود را بر او عرضه كرد و درخواست نمود تا او را متابعت كند و او چيزى از علم و رشدى كه خدايش ارزانى داشته به وى تعليم دهد. آن مرد عالم گفت : تو نمى توانى با من باشى و آنچه از من و كارهايم مشاهده كنى تحمل نمايى ، چون تاويل و حقيقت معناى كارهايم را نمى دانى ، و چگونه تحمل توانى كرد بر چيزى كه احاطه علمى بدان ندارى ؟ موسى قول داد كه هر چه ديد صبر كند و ان شاء الله در هيچ امرى نافرمانيش نكند. عالم بنا گذاشت كه خواهش او را بپذيرد، و آنگاه گفت پس اگر مرا پيروى كردى بايد كه از من از هيچ چيزى سؤ ال نكنى ، تا خودم در باره آنچه مى كنم آغاز به توضيح و تشريح كنم.
موسى و آن عالم حركت كردند تا بر يك كشتى سوار شدند، كه در آن جمعى ديگر نيز سوار بودند موسى نسبت به كارهاى آن عالم خالى الذهن بود، در چنين حالى عالم كشتى را سوراخ كرد، سوراخى كه با وجود آن كشتى ايمن از غرق نبود، موسى آنچنان تعجب كرد كه عهدى را كه با او بسته بود فراموش نموده زبان به اعتراض گشود و پرسيد چه مى كنى ؟ مى خواهى اهل كشتى را غرق كنى ؟ عجب كار بزرگ و خطرناكى كردى ؟ عالم با خونسردى جواب داد: نگفتم تو صبر با من بودن را ندارى ؟ موسى به خود آمده از در عذرخواهى گفت من آن وعدهاى را كه به تو داده بودم فراموش ‍ كردم ، اينك مرا بدانچه از در فراموشى مرتكب شدم مؤ اخذه مفرما، و در باره ام سختگيرى مكن .
سپس از كشتى پياده شده به راه افتادند در بين راه به پسرى برخورد نمودند عالم آن كودك را بكشت . باز هم اختيار از كف موسى برفت و بر او تغير كرد، و از در انكار گفت اين چه كار بود كه كردى ؟ كودك بى گناهى را كه جنايتى مرتكب نشده و خونى نريخته بود بى جهت كشتى ؟ راستى چه كار بدى كردى ! عالم براى بار دوم گفت : نگفتم تو نمى توانى در مصاحبت من خود را كنترل كنى ؟ اين بار ديگر موسى عذرى نداشت كه بياورد، تا با آن عذر از مفارقت عالم جلوگيرى كند و از سوى ديگر هيچ دلش رضا نمى داد كه از وى جدا شود، بناچار اجازه خواست تا به طور موقت با او باشد، به اين معنا كه مادامى كه از او سؤ الى نكرده با او باشد، همينكه سؤ ال سوم را كرد مدت مصاحبتش پايان يافته باشد و درخواست خود را به اين بيان اداء نمود: اگر از اين به بعد از تو سؤ الى كنم ديگر عذرى نداشته باشم .
عالم قبول كرد، و باز به راه خود ادامه دادند تا به قريه اى رسيدند، و چون گرسنگيشان به منتها درجه رسيده بود از اهل قريه طعامى خواستند و آنها از پذيرفتن اين دو ميهمان سر باز زدند. در همين اوان ديوار خرابى را ديدند كه در شرف فرو ريختن بود، به طورى كه مردم از نزديك شدن به آن پرهيز مى كردند، پس آن ديوار را به پا كرد. موسى گفت : اينها كه از ما پذيرائى نكردند، و ما الا ن محتاج به آن دستمزد بوديم .
مرد عالم گفت : اينك فراق من و تو فرا رسيده . تاءويل آنچه كردم برايت مى گويم و از تو جدا مى شوم ، اما آن كشتى كه ديدى سوراخش كردم مال عدهاى مسكين بود كه با آن در دريا كار مى كردند و هزينه زندگى خود را به دست مى آوردند و چون پادشاهى از آن سوى دريا كشتيها را غصب مى كرد و براى خود مى گرفت ، من آن را سوراخ كردم تا وقتى او پس از چند لحظه مى رسد كشتى را معيوب ببيند و از گرفتنش صرفنظر كند.
و اما آن پسر كه كشتم خودش كافر و پدر و مادرش مؤ من بودند، اگر او زنده مى ماند با كفر و طغيان خود پدر و مادر را هم منحرف مى كرد، رحمت خدا شامل حال آن دو بود، و به همين جهت مرا دستور داد تا او را بكشم ، تا خدا به جاى او به آن دو فرزند بهترى دهد، فرزندى صالحتر و به خويشان خود مهربانتر و بدين جهت او را كشتم .
و اما ديوارى كه ساختم ، آن ديوار مال دو فرزند يتيم از اهل اين شهر بود و در زير آن گنجى نهفته بود، متعلق به آن دو بود، و چون پدر آن دو، مردى صالح بود به خاطر صلاح پدر رحمت خدا شامل حال آن دو شد، مرا امر فرمود تا ديوار را بسازم به طورى كه تا دوران بلوغ آن دو استوار بماند، و گنج محفوظ باشد تا آن را استخراج كنند، و اگر اين كار را نمى كردم گنج بيرون مى افتاد و مردم آن را مى بردند.
آنگاه گفت : من آنچه كردم از ناحيه خود نكردم ، بلكه به امر خدا بود و تاويلش هم همان بود كه برايت گفتم : اين بگفت و از موسى جدا شد.

هیچ نظری موجود نیست: