شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۷

پشت دریاها شهری است

زمانی که از دانشگاه تبریزاخراج شده و به دنبال جانپناهی میگشتم این شعر جالب سهراب سپهری را -که مناسب اوضاع و احوال و آرزوهایم بود- زمزمه می نمودم
پشت دریاها
سروده ي

سهراب سپهری


قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که دربیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید
همچنان خواهم راند
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ِ ماهی گیران
می فشانند فسون از سر ِ گیسوهاشان
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
دور باید شد دور
مَرد ِ آن شهر اساطیر نداشت
زن ِ آن شهر به سرشاری ِ یک خوشۀ انگور نبود
هیچ آينه تالاری سرخوشی ها را تکرار نکرد
چاله آبي حتی، مشعلی را ننمود
دور باید شد دور
شب سرودش را خواند
نوبت پنجره هاست
همچنان خواهم
پشت دریا ها شهری است
که در آن پنجره ها رو به تجلّی باز است
بام ها جای کبوترهایی است
که به فوّارۀ هوش ِ بشری می نگرند
دست ِ هر کودک ِ ده سالۀ شهر، شاخۀ معرفتی است
مردم ِ شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب ِ
و صدای ِ پَر ِ مرغان ِ اساطیر می آيد در باد
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت ِ خورشید به اندازۀ چشمان ِ سحرخیزان است
شاعران وارث ِ آب و خِرَد و روشنی اند
پشت دریا ها شهری است
قایقی باید ساخت

هیچ نظری موجود نیست: